از خاطرات و تجربیات دیگران

یادداشتی بر روزهای خون، کشتار و ترور رژیم در تورکمن صحرا

فصلنامه “فرهنگ نوین- کتاب سوم” بتاریخ اسنفد 1358 و فروردین 1359 در رابطه با وقایع اوائل انقلاب در تورکمنصحرا دو یادداشت چاپ کرد. یادداشت اول: توماج زندانی شاه بقلم حمید رضا آواگر و یادداشت دوم سفر مانا طباطبائی به گنبد در فروردین 1359 و مشاهدات عینی و مصاحبه با تورکمن ها می باشد که در اینجا یادداشت های مانا طباطبائی را می آوریم.

یادداشت های سفر به گنبد

ترکمن، زمین، شورا و جنگ

ترکمن صحرا، سرزمین بخون نشسته شوراها، نوروز امسال پذیر اگر مهمانان بسیار بود، مهمانانی از شهرهای گوناگون که برای دیدن و شنیدن واقعیتها به گنبد آمده بودند. هجوم مسافران به شهر گنبد بیانگر این حقیقت بود که مردم می خواهند سوای گفته ها و قضاوتهای یکسویه و یکجانبه مسئولان مملکتی حرفهای طرف دیگر راهم بشنوند و خود به داوری بنشینند. شاید مردم آمده بودند «سنگرهای بتونی»، «تونل های زیر زمینی» و «ضد انقلاب» را ببینند اما بجای همه ی اینها خانه های محقر و سوخته و ویران ترکمن را دیدند و ترکمن تنگی چشم را دیدند، با یکدنیا صفا، و مهر، با روحی استوار و زنده، با دستهائی که آمادهی از نو ساختن بود و با غروری که از حقانیتش سرچشمه می گرفت. سفر من نیز، مانند بسیاری از مسافران نوروزی گنبد، بمنظور دیدن شهر و شنیدن سخنان مردم ترکمن صورت گرفت و حاصل این سفر یادداشتهائی است، هر چند ناقص، که شاید بتواند گوشه ای از دردها و خواستهای خلق زحمتکش ترکمن را باز گوید.

مانا طباطبایی

***

دومین نوروز بود که به گنبد میرفتم؛ سال گذشته نیز برای تهیه خبر هائی از جنگی فروردین ماه بهمراه یکی از همکاران خبرنگارم در گرما گرم جنگ راهی گنبد شدیم. یادم می آید در راه همسفرم که چند سالی را در زندانهای شاه گذرانده بود دربارهی ترکمنی بنام توماج که در زندان سیاسی هم بند او بود سخن گفت و قرار گذاشتیم در صورت امکان ورود به شهر بدیدارش برویم اما من هرگز توماج را ندیدم چه اجازه ی ورود به شهر جنگ زدهی گنبد رانيافتيم و بعدها نیز فرصت سفر باین شهر پیش نیامد تاروزی که خبر کشته شدن توماج را شنیدم.

نیمه شب به گنبد رسیدم. شهر به گونه ای غیر عادی خلوت بود و نور سفید چراغهای مهتابی منظرهای خوفناك به خیابانها می بخشید. جنبده ای در خیابانها بچشم نمی خورد و این موضوع تعجبم را برانگیخت. روز بعد آشنائی که بمنزلش رفته بودم در پاسخ سئوال من که چرا شهر شب هنگام اینچنین خلوت بود گفت: همه از خود سلب مسئولیت کرده اند، پاسدارها وشهر بانی.

و صبح صدای شعار دادن عده ای بیدارم کرد. شعارها در حمایت از کیانی دادستان انقلاب شهر بود وصاحبخانه می گفت هرروز همین بساط است؛ به یکعده پول می دهند و جمعشان می کنند تا به نفع کیانی شعار بدهند و مانع رفتن او بشوند. پس از خوردن صبحانه بهمراه آشنای گنبدی بیرون رفتیم، دلم میخواست زودتر همه جا را ببینم.

بر در و دیوار ساختمان دادستانی انقلاب شهر شعارها و روزنامه های دیواری بسیار در تائید کیانی دادستان انقلاب بچشم می خورد اما روزهای بعد که با مردم شهر صحبت کردم معتقد بودند که کیانی از فئودالها حمایت می کند و از عملکردهای او بشدت ناراحت بودند. ابتدا سری به کانون فرهنگی ۔ سیاسی خلق ترکمن زدیم. شیشه های ساختمان بتازگی عوض شده بود و تابلوی «کتابخانه اسلامی» بر سر در آن دیده می شد. بگفته آشنای همراهم در حمله به کانون فرهنگی ۔ سیاسی خلق ترکمن شیشه ها خرد شده بود و چیز سالمی در کانون بجا نگذاشته بودند. یکی دو شیشه سوراخ سوراخ که هنوز تعویض نشده بود صحت گفته های او را تائید می کرد سپس برای دیدن ستاد شوراهای ترکمن صحرا براه افتادیم :

بر سردر ستاد حفره ی بزرگی دهان گشوده بود که کاملا مشخص بود اثر گلوله توپ است و از دیوارهای سیاه و کاغذهای نیم سوخته بخوبی معلوم بود که ساختمان ستاد چند ساعتی دستخوش آتش و حریق بوده است. داشتم عکس می گرفتم که دو جوان ترکمن وارد حیاط شدند و سلام کردند. بعد یکی از آنها با لحنی آرام از من پرسید: می بینید؟ سرم را تکان دادم. دیگری پرسید:

– به بدلجه رفته اید؟

– هنوز نه.

– پس زودتر بروید چون دارند خانه هائی را که با توپ داغان کرده اند درست می کنند. و هنگامی که داشتم از ستاد بیرون می آمدم با صدای آهسته گفت:

– دوربین تان را قایم کنید، اگر پاسدارها ببینند دستگیر تان می کنند.

هم چنانکه در خیابانها قدم می زدیم متوجه شدم تعداد خیلی کمی از ترکمن ها در خیابان هستند و پاره ای از مغازه ها در آتش سوخته است. همراهم گفت:

– مغازه های ترکمنهاست. آتش زدند و بعد غارت کردند و عده ای از غارتگران که بیشتر از فئودالهای ترك بودند داشتند با طلا و پول از گنبد می رفتند که پاسدارها دستگیر شان کردند، اما معلوم نشد پولها کجا رفت.

مقصد بعدی مسجد جامع ترکمن ها بود. وقتی داشتم از گلدسته های مسجد که در اثر اصابت گلوله مشبك شده بود عکس می گرفتم مردم دورتر از ما ایستاده بودند و نگاه می کردند. فکر کردم خیلی ترسیده اند اما روز بعد وقتی پی بردم که فکرم تا چه اندازه نادرست بوده است شرمنده شدم. پس از دیدن مسجد به ساختمان جنبش ملی مجاهدین خلق در خیابان فرمانداری سر زدیم : ساختمان را آتش زده بودند، شیشه ها شکسته بود و کف اتاقها و راهرو پر از تکه های نیم سوخته کتاب و روزنامه بود. اعضای جنبش بناچار میز فروش کتاب خود را جلوی در گذاشته بودند و یکی از آنها برای توضیح جریان امر همراه ما وارد ساختمان شد. در حیاط روی یکی از دیوارها سوراخ بزرگی دیده میشد و جوان همراهمان توضیح داد که پس از شروع جنگی اعضای جنبش چند روز در ساختمان محبوس می شوند و شدت جنگی به آنها اجازه نمی دهد از ساختمان خارج کردند و چون گرسنگی بمرگ تهدیدشان می کرد بناچار سوراخی در دیوار می کنند و بحياط خانهی مجاور می روند و مرغی را که در حیاط بوده می گیرند و تا چند روز این مرغ غذایشان بوده .

پرسیدم:

– ساختمان را کی آتش زدند؟

– پس از خارج شدن ما.

ساختمان آموزش و پرورش شهر که محل استقرار کانون فارغ التحصیلان ترکمن صحرا بود در اثر اصابت گلوله های توپ به صورت مخروبه ای در آمده بود؛ در باغ ملی و در سالن پیشاهنگی سابق (دفتر پیشگام پس از انقلاب بازهم با منظره ی دیوارهای زغال شده و کتابهای نیم سوخته روبرو شدیم؛ بر دیوار یکی از اتاقها اثر خون دیده می شد و یکی از دانش آموزان فارس که آنجا حضور داشت می گفت که بچه ها پس از پایان جنگ وقتی به سالن پیشاهنگی آمدند روی دیوار تکه های مغز آدم پاشیده شده بود اما حالا پاکش کرده اند. در محوطه ی باغ ملی چهار گوشه های کوتاه سیمانی که درون آنها گل کاشته بودند دیدیم و روز بعد یکی از ترکمن ها در پاسخ مسافری که از او درباره ی سنگرهای بتونی پرسید گفت: مقصودشان دیوارهای سیمانی باغ ملی بود که تویش گل کاشته اند؟

وقتی بخانه بازگشتم از آشنایم که اتفاقا فارس هم بود پرسیدم:

– پاسدارها می گفتند ترکمن ها از مدتها قبل تونل های زیر زمینی کنده بودند و خانه هایشان بهم راه داشته. جریان چه بود؟

خندید و گفت:

– چه تونلی؟ ترکمن ها وقتی پسرشان ازدواج می کند میان او به هایشان چادری می کشند و پسر هم در همان او به زندگی می کند و بهمین ترتیب دريك اوبه ممکنست چند خانوار زندگی کنند. بعد از آنکه ترکمن ها خانه ساختند این رسم حفظ شد و اگر پسر ازدواج کند با کشیدن دیواری میان خانه با ساختن خانه ای کنار خانه پدر زندگی را در کنار خانواده ادامه می دهد و برای اینکه رفت و آمد آسان باشد در دیوار میان خانه ها سوراخی می کنند و حالا اسم این سوراخها تونل شده است.

روز بعد برای صحبت با مردم به تنهائی بیرون رفتم و در مسیر خیابان طالقانی غربی پائین رفتم تا به محلهی ترکمن نشین رسیدم. جلوی ساختمان مخابرات هنوز سنگرها پابرجا بود و دو سرباز در برابر در ایستاده بودند؛ کمی پائین تر از مخابرات چشمم به چند جوان ترکمن افتاد که با هم حرف می زدند و با دیدن من اشاره ای کردند. چند قدمی از آنها دور شده بودم که یکی از جوانها خود را بمن رساند و گفت که اگر سوالی دارم می تواند کمکم کند. گفتم می خواهم محله های ترکمن نشین و میدان بار را بینم. جوان همراه من راه افتاد و از خیابان دارائی بسوی میدان بار رفتیم. دیوارهای کوچه ها پر بود از اعلامیه های کانون فرهنگی۔ سیاسی خلق ترکمن و اعلامیه های افشاگرانه پرسنل انقلابی ارتش و در میدان بارهنوزسنگر۔ هائی که مردم ترکمن با کیسه شن برای دفاع از خود ساخته بودند، دیده می شد، پرسیدم:

۔ کشته زیاد دادید؟

– ایندفعه برعکس جنگی پارسال در سنگر کشته کم دادیم. بیشتر مردم را از توی خانه ها بیرون کشیدند و کشتند. الان هم خیلی از کسانی که با ستاد در رابطه بودند فراری هستند. پاسدارها در خانه ای ۵ نفر را یکجا کشتند. رفتند ماشین آنها را بگیرند و آنها هم ماشین را  دادند اما چون ماشین خراب بود و روشن نمیشد پاسدارها به آنها گفتند که در ماشین خرابکاری کرده اند و سر غذا هر ۵ نفر را بگلوله بستند.

پرسیدم: – عکس العمل مردم در برابر کشته شدن توماج و مختوم و واحدی و جرجانی چه بود؟

– وقتی خبر کشته شدن آنها رسید خفقان شدیدی در شهر بود و مردم همه فراری بودند. حتا کسی جرات نداشت جسدهایشان را تحویل بگیرد، مردم غمشان را در دلشان نگاهداشتند.

۔ بالاخره جسدها را چه کسی تحویل گرفت؟

– خانواده هایشان.

از جلوی خانه ی محقری با پنجره های آبی رنگ رد شدیم. جای گلوله بر شیشدها دیده می شد. گفت:

– خانه مختوم است.

۔ الان کسی اینجا هست؟

– فکر می کنم پدر و مادرش باشند.

– کجا دفنشان کردند؟

– در روستاهای خودشان.

۔ مردم الان برگشته اند؟

۔ عدهای برگشته اند و عده ای هم فراریند.

– مقاومت مردم چطور بود؟

– ترکمن ها نمی خواستند بجنگند، ما خواستار جنگ نبودیم. برای همین هم بعد از در گیری راهپیمائی، تحصن کردیم اما تحصن ما را بگلوله بستند و ما هم ناچار از خودمان دفاع کردیم.

پرسیدم:

– چریکهای فدائی خلق هنگام جنگ چه نقشی داشتند؟ گفت:

– چریکهای فدائی هیچوقت جنگی را شروع نکردند، آنها فقط نقش سازماندهی داشتند و سعی می کردند مردم را سازمان بدهند. در سنگرها رزمندگان خلق ترکمن میجنگیدند.

– به نظر تو چه کسی عامل جنگ بود؟

۔ فئودالها و سرمایه دارها و آخوندهای مرتجع. همین آنا قليچ نقشبندی که یکی از عاملین جنگ بود در زمان شاه چماقدار بسیج کرد و ستاد هم اسنادی از روابط او باساواك منتشر کرده بود اما حالا حاکم شرع شده. فئودال ها از ستاد میترسیدند، از اسم توماج وحشت داشتند چون او در سازماندهی دهقانان و تشکیل شوراها تجربه داشت. برای همین هم توماج را کشتند، سرها را زدند.

-به تو مدرسه می روی؟

۔ بله، دبیرستان. اما مدرسه هایمان را منحل کردند چون بعد از جنگی می خواستند ازما امتحان بگیرند اما ما نمی توانستیم با آن روحیه امتحان بدهیم بعدهم برای بیرون رفتن پاسدارها تحسین کردیم آنها هم مدارسمان را منحل کردند.

بعد از من پرسید:

جریان کشته شدن پسر ۱۶ ساله ی ترکمن را بدست ستاره سراب شنیده اید؟ جواب دادم: ۔ بله، خوانده ام. حالا ستاره سراب چه می کند؟

– هیچی. آزاد توی خیابان راه می رود و نمایشنامه بازی می کند؟

۔ کیانی، دادستان انقلاب برای شما چه کرده؟ – هیچ. هر کدام فقط می خواهند جیبشان را پر کنند. – دهقانها امسال زمین های معمادره شده را کاشته اند؟

– بله، اما معلوم نیست موقع برداشت محصول در گیری پیش بیاید یا نه. ترکمنها نمی گذارند محصول را فئودالها ببرند. ترکمن اگر حرفی بزند حتما آنرا عمل خواهد کرد، اگر کسی از او را بکشند تا انتقام خونش را نگیرد از پا نمی نشیند.

گفتم: ۔ روزنامه ی کار اینجا می آید؟

– بعد از جنگ یکی از بچه های پیشگام کنار خیابان کار می فروخت اما پاسدارها بساطش را بهم ریختند حالا مخفیانه پخش می شود.

داشتیم می رسیدیم جلوی مخابرات و من برای آنکه دردسری برای او پیش نیاید همانجا تشکر و خداحافظی کردم. با مهربانی و تبسم گفت:

۔ چیزی نبود، خدا حافظ!

 

سه شنبه سوم فروردین بنی صدر به گنبد آمد و پس از سخنرانی در استادیوم ورزشی تختی که بیرون شهر بود به دادستانی انقلاب رفت و مردم، ترك و بلوچ و ترکمن جلوی ستاد جمع شده بودند تا رئیس جمهور را ببینند و با او حرف بزنند اما ماموران شهربانی با خشونت و فریاد آنان را از دور و بر ستاد می پراکندند و من با دیدن این منظره فکر کردم شهربانی « اسلامی» خوب انجام وظیفه می کند! وقتی بخانه برگشتیم پسر کوچک آشنایم گفت:

– رفتم از يك ارتشی که جلوی استادیوم ایستاده بود پرسیدم: چه خبره که اینهمه سرباز و پاسدار جمع شده؟ ارتشی جواب داد: آقای رئیس جمهمور آمده. منهم گفتم: پس چه فرقی بازمان شاه کرده؟ زمان شاه هم که همین بساط بود. بعد از او پرسیدم: آقا چرا خانه های ترکمن را بتوپ بستید؟ ارتشی جواب داد: نه پسر جون ترکمنها ما را نزدند ما هم ترکمن ها را نزدیم؛ پاسدارها لباس ارتشی پوشیدند و خانه ها را بتوپ بستند.

یاد جنگی کردستان افتادم که ارتش سعی می کرد پاسدارها را جلو بیاندازد و خودش را تطهیر کند و حالا هم برای پوشاندن نقش ارتش در جنگ گنبد بمردم می گفتند پاسدارها لباس ارتشی پوشیدند اما مردم فریب این دروغ را نخورده بودند و دقیقا میدانستند ارتش با آنها چه کرده است. روز بعد وقتی از ترکمنی دربارهی نقش ارتش در جنگی سئوال کردم گفت:

– ارتش ما را بتوپ بست. اگر ارتش نیامده بود ما می توانستیم در برابر تفنگی پاسدارها مقاومت کنیم. پاسدار که توپ ندارد، ارتش خانه ی ما را بتوپ بست و ما اینرا فراموش نمی کنیم .

صبح روز بعد راهی روستای بدلجه شدیم. در کنار روستا سربازها و پاسداران در برابر دانشسرا که با گلوله ی توپ داغان شده بود پاس میدادند ونمی گذاشتند کسی از دانشسرا عکس بگیرد. هجوم مسافران به روستا چشمگیر بود، ماشین پشت ماشین وارد بدلجه میشدی

از مشهد، گرگان، تهران، سنندج و … جلوی دانشسرا از پاسدار جوانی پرسیدیم: بدلجه کجاست؟

گفت نمیدانم، من تازه آمده ام.

بدلجه همانجا کنار دانشسرا بود. با ماشین که وارد شدیم چند جوان با موتور از کنارمان گذشته اند و اعلامیه های کانون فرهنگی – سیاسی و کار ویژه ترکمن صحرا را بدرون ماشین انداختند. در برابر ساختمانی سالم مرد جوانی نشسته بود و سلام کرد. پرسیدم:

– کدام خانه ها با توپ خراب شده اند؟

– دارند دوباره آنها را می سازند. اما چند تا هنوز وسط ده مانده بروید می بینید.

– اینجا کسی هم کشته شده؟

– نه، وقتی حمله شروع شد همه رفته بودند بجز چند پیرزن و پیر مرد که آنها را گرفتند. پدر من را که خیلی پیر است می خواستند ببرند که قصاب نگذاشت.

– شورا ها چطور؟ هنوز کار می کنند؟

۔ بله، شوراها کارشان را می کنند.

– اعضای شوراها را گرفته اند؟

– بعضی جاها آره اما اینجا را نگرفته اند.

– انتخابات شورا چطور؟ تجدید نشده؟

۔ خوب، اگر تجدید هم کنند باز مردم همانها را انتخاب می کنند. در بعضی جاها یکنفر را از طرف خودشان وارد شورا کرده اند..

با پیرزنی که پاسدارها هنگام جنگی دستگیرش کرده بودند صحبت کردیم:

– مادر، شما را گرفتند؟

– بله، آمدند، کسی نبود، ما را گرفتند.

۔ اذیتتان هم کردند؟

– اینجا آره. پاسدار تفنگشو گذاشته بود روی پیشانی

من گفتم پسر جون آخه من چکاره ام؟ بعد مرا بردند سپاه و بعدهم ولم کردند.

۔ آنجا هم اذیتتان کردند؟

-نه، فقط همین جا زدند. خانه هایمان را آتش زدند.

خانه ها را داشتند می ساختند. یکی از روستائیان گفت:

-با بولدوزور آمدند خانه هائی را که به توپ بسته بودند صاف کردند و حالا دارند می سازند.

مسافر دسته دسته وارد خانه های سوخته می شدند و جوان های ترکمن باشور و جسارت آنها را راهنمائی می کردند و به سؤالاتشان پاسخ می دادند؛ مردم گروه گروه دور اهالی روستا حلقه زده بودند و این منظره مرا یاد بحثهای جلوی دانشگاه انداخت، فکر کردم همه جا دانشگاه خلق است.

وارد یکی از خانه ها شدیم. پنجره ای سالم نمانده بود و اثاث خانه را باتش کشیده بودند. تکه های سوخته ی گلیم و قالیچه اینسو و آنسو پراکنده بود. چندتن از مسافران با اهل خانه صحبت می کردند. یکی از آنها پرسید:

۔ بنی صدر آمد اینجا؟

– نه. ما خیلی شکایت فرستادیم اما دستش ندادند.

یکی از اهالی راهم که برای دیدن او رفته بود گرفتند و زندانی کردند. آقای بنی صدر هم تا ستاد و باغ ملی که نزدیك اینجاست آمد و بعد رفت. نیامد ببیند چه بروز مردم آورده اند. انتظاری هم از آنها نداریم، کاری برایمان نمی کنند.

جوان ترکمنی که کنار من ایستاده بود گفت:

– اینها خیال می کنند با توپ و تانك می توانند روحیه مردم را تضعیف کنند اما حالا روحیه ی مردم خیلی بهتر از سابق است.

از او پرسیدم: ۔ کار ستاد چطور بود؟

۔ خوب بود. همه ازش راضی بودند. وقتی میتینگی و راهپیمائی می گذاشت حتا پیر مردها از دهات برای شرکت در آن می آمدند.

-در رای گیری مجلس شور! ترکمن ها شرکت کردند؟

۔ خلق ترکمن انتخابات را تحریم کرده بود اما آخوندهای مرتجع مثل آنا قليچ نقشبندی به پیر مردها گفتند اگر شناسنامه هایتان مهر نداشته باشد نمی توانید به مکه بروید و اگر رای ندهید زنتان بشما حرام است و تعداد کمی هم رفتند رای دادند. اینها از احساسات پاك مذهبی مردم استفاده می کنند ما مردم حالا بچشم خودشان دیده اند، خانه های سوخته را دیده اند.

بهمراه چند جوان ترکمن به درمانگاه شهدای خلق ترکمن می رویم و دیدن منظره ی درمانگاه تکانمان می دهد. با دیدن ملافها و تشكهای خونی، دیوارهای سوخته و در های شکسته بیاد زمان انقلاب و هجوم ارتش به قزوین می افتم و می بینم این بدتر از آن است. روی دیوارها شعارهای گوناگونی دیده می شود: «پاسدار جنایت می کند، ارتش حمایت می کند»،

درود بر شهدای خلق ترکمن، توماج، مختوم، واحدی و جرجانی…» دیدن درمانگاه و آثار خون زخمی ها و شهیدها همه را بسختی متاثر کرده است اما روحیه ی همراهان ترکمن ما باندازه ای قوی است که احساس می کنم اگر غم خود را بروز دهم از من دلگیر خواهند شد.

دوباره به بدلجه بازگشتیم. پیرمردی که خانه اش را آتش زده بودند باقیمانده اثاثیه محقرش را بدرون طويله برده بود و آنجا زندگی می کرد. روبروی طویله چادری برافراشته بودند. ترکمنی گفت: ببینید، خانه هایمان را آتش می زنند بعد چادر می دهند. توی این چادر ۲۰ نفر آدم می خوابند.

می پرسم : – مردمی که بر گشته اند و خانه ندارند کجا زندگی می کنند؟

– در خانه ی آشناها و فامیلهایشان. و بعدخانه ای سوخته را نشانم می دهد و می گوید:

– اینجا را می بینید؟ خانه ی يك كارگر است که با زحمت و عرق ریختن آلونکی برای خودش درست کرده بود و پاسدارها آتشش زدند.

در گوشه ای عده ای به بحث ایستاده بودند، ما هم به آنها پیوستیم. یکی از مسافران پرسید:

– خانه هارا بخرج چه کسی درست می کنند؟

– بخرج فرمانداری. اما تا قبل از عید نوروز کوچکترین اعتنائی بما نمی کردند. از اول عید چون دیدند ممکن است مسافرها به بدلجه بیایند تند و تند شروع کردند به درست کردن خانه ها. حالا هم می دانیم تا عید تمام شود دیگر کاری نمی کنند. دولت گفته بود خسارت همه را می دهد اما هیچ چیز بما نداده است. مردم شهر خودشان می خواستند بما کمک کنند اما نگذاشتند.

مسافر دیگری پرسید: ۔ پاسدارها دیگر اینجا نیستند؟

۔ شب ها می آیند. الان هم نمی توانند جلوی مردم را بگیرند والإ می گرفتند چون اگر بخواهند نگذارند مسافر ها بیایند اینجا آبرویشان می رود و مسافرها که می آیند بازهم آبرویشان می رود. کاری که کرده اند اینست که تابلوی بدلجه را از جلوی ده برداشته اند تا مسافر ها اینجا را پیدا نکنند. من خودم دیروز دیدم که یکی از مسافرها از سر باز می پرسید بدلجه کجاست و او داشت راه دیگری را نشانش می داد که من رسیدم.

یکی دیگر پرسید: – ترکمن ها چه می خواهند؟ جوان ترکمن تنگ چشمی با چهره ی محجوب و دوست داشتنی پاسخ داد:

۔ شعار ما را همه جا می توانید ببینید. ما اول صلح می خواهیم، بعد زمین، بعد هم آزادی اما اگر بما زمین بدهند و شوراها را قبول نداشته باشند ما نمی خواهیم، ما می خواهیم شورائی کار کنیم چون سال پیش نتیجه ی کار تعاونی را به چشممان دیدیم. در ستاد ما شورا می کردیم که امسال چه بکاریم و تصمیم گرفتیم در بعضی از زمین ها هندوانه بکاریم، در بعضی پنبه ودر بعضی گندم و محصولمان هم خیلی خوب بود چون سالهای قبل در يك زمین چندسال پشت سر هم گندم می کاشتند و محصولش خوب نمیشد. ما می خواهیم تعاونی کار کنیم و دولت هم از همین وحشت دارد.

خانمی که روسری بسر داشت گفت:- شما هی میگوئید توپ زدند، خوب شما چرا سنگرهای بتونی ساختید؟

جوان ترکمن جواب داد:

۔ اینجا شما سنگر بتونی دیدید؟ آثار خرابی ها همه جا هست بروید يك سنگر بتونی که با توپ زده باشند پیدا کنید و بماهم نشان بدهید.

آفتاب گرم و مهربان بهاری بر روستا می تابید. جلوی خانه ای پیر زنی ترکمن نشسته بود و به بچه هایش که داشتند خانه ی ویرانشان را از نو می ساختند می نگریست. از کنار چندزن که داشتند در تنور نان می پختند رد شدیم، نان گرم و تازه را بما تعارف کردند، تکه ای از آنرا کندم و عطر خوش نان را بوئیدم. جوانی کنار گوشم گفت: جمعه چهلم توماج است بیائید.

۔ متاسفانه فردا باید برگردم.

و بدلجه را ترك كردم، خجالت زده از اینکه لحظه ای به وحشت مردم اندیشیده بودم و شاد از دیدن توماج هائی که استوار و مصمم بر سر زمین سبز و بارور ترکمن صحرا بذر مقاومت و شادی می افکندند.

 

مانا طباطبائی

15/۱/۵۹

 

فصلنامه فرهنگ نوین- کتاب سوم. اسفند 1358، فروردین 1359

 

 

 

برچسب ها

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا
بستن